Solivagant

Wondering alone

Wondering alone

مونولوگ

- نمیدونم با زندگیم چیکار کنم

- شایدم نباید کاری کرد فقط باید گذروند

- خیلیا تصمیم میگیرن برا زندگیشون! زندگیشونو تغییر میدن ! اونارو چی میگی؟

- خب اونا که اینجا نبودن! تو یه آبادی دیگه بودن! اینجا فرق داره !

اینجا بیشتریا سرگردونن! اگه بپرسی هیشکی نمیدونه ! اینجا همه میگذرونن!

- ولی دیدم خیلیا حتی اینجام خودشونو به جایی که دوست دارن رسوندن!

- آره خب هست ولی کمه ! اما میدونی اونا تنها نبودن... مطمئن باش یکی بوده تشویقشون کنه

- میشه من اولین تنهایی باشم که خودمو به جایی که میخوام برسونم؟

- شدنش که میشه ! حالا چی میخوای؟

- مشکل همینه نمیدونم چی میخوام!

- پس توم سرگردونی!

- گفتم که!

- ولی تو تنها نیستی! من تشویقت میکنم !

- من نیاز به مشوق واقعی دارم نه یه صدای ذهنی... تو در حقیقت منی ...

خوشحالم که هستی ولی خب کاش از ذهنم میومدی بیرون! می شد دیدت ... شنیدت...

- باشه قبول ولی یه چیزیو یادت باشه !

- چیو؟

- هرچی انتخابات بیشتر باشه ناراضی تری چون فکر میکنی از این همه انتخاب بالاخره یکیش باید برای تو ساخته شده باشه!

ولی ازین خبرا نیست! طیفو یادته؟

- آره یادمه!

- خب دیگه ! کم پیش میاد چیزی بره سر طیف !

- فهمیدم! حالا شور و شوقو چیکارش کنم؟

- ببین من که بیکار نمی شینم ... من به تشویق کردنت ادامه میدم!

توم سعی کن خودتو قانع کنی بری پیش اونی که بلده تعمیرت کنه!

- اگه کافی نبودم چی؟

- خب دیگه خدافظ من برم سیگار بکشم

- وا تو که سیگاری نبودی !؟

- نگرا نباش ضرر نداره! یادت رفته من فقط تو ذهنتم؟ سیگارمم واقعی نیست!

- باشه ولی جواب ندادی

- ایشالا دفعه بعد!

زندگی ، حفظ امیدواری ، رسیدن به مقصد

مبارزه ، کوشش ، تقلا ، دست و پا بزنی ... پیکار و کلنجار ، کشمکش ، کشمکش ، کشم...

بیشتر البته تقلا! بعد دوباره کوشش حالا پیکار و کلنجار باز مبارزه مبارزه !


پ.ن: این تیکه رو از پادکست کامبیز حسینی کپی کردم

در حال رد شدن از سربالایی و منتظر سر پایینی !

از یه جایی به بعد تو زندگیم سر بالایی شروع شد . قبلش خیلی همه چیز اسون بود !
درسته تلاش می کردم و پدرم در میومد ولی شاد بودم ! از تلاش کردن لذت می بردم!
یه سری مشکلات کوچیک بودا شاید حتی مشکلات بزرگم بود گریه هم بود ولی
باز اونقدر سخت نبود . امید بود ! امیدواری بود ! شاید اصن دلیل کل ماجرا امیده!
مثه الان نبودم یه دقیقه امیدوار و یه دقیقه بعدش نا امید!
ولی یه نفر یه حرف قشنگ زد اونم این که وقتی آدم تو این شرایطه بعدش قدر
امید و شادیو بیشتر از خیلیای دیگه میدونه و بیشتر ازش لذت می بره !
باشد که به سر پایینی زندگیم برسم
و صادقانه بگم به همه شمایی که تو سر پایینی هستین حسودی میکنم

پ.ن١: لدفن اون روز نیاد که بفهمم کل زندگی سربالاییه و فقط شیبش کم و زیاد میشه :|
پ.ن٢: اگرم اینجوریه لدفن شیب سربالاییه زندگیم کم شه با تشکر :‌|

دور باطل

میخوام خودمو ببرم دکتر

وقتی حالم بده نمیتونم تصمیم بگیرم استرس میگیرم هی میگم ولش کن حوصله ندارم

وقتیم حالم خوبه میگم خب خوب شدم دیگه چرا برم :|

و این دور باطل تا ابد ادامه داره :|


همه چیز طیفه!

یادمه یه بار یکی زنگ زد به هلاکویی بعد هلاکویی ازش پرسید خب همسرتون چی خونده؟

اونم گفت کامپیوتر ... هلاکوییم گفت همون دیگه حدس میزدم چون تو دنیای صفر و یکه

اون موقع منظورشو نفهمیدم ولی الان میفهمم که همون سیاه و سفید دیدنه

درست و غلط ، زن و مرد ، خوب و بد !

تو دنیای واقعی همچین چیزی وجود نداره

همه چیز طیفه !

بخاطر همین یه روانشناس نمیتونه بگه این کارو بکن ! این درسته!

میاد ضرر و زیان گزینه های موجود و بهت میگه تا خودت تصمیم بگیری!

اینطوری میشه که دیگه همجنس گرایی بیماری نیست! تلاش زیاد روانشناس برای تغییر اون آدم بی فایدست !

چون زن و مردی وجود نداره ! یه طیفه که سرش زنه سر دیگش مرد و آدما میتونن هرجای این طیف قرار بگیرن!

حالا من که هم به روانشناسی علاقه دارم هم برنامه نویسی نمیدونم چی میشه :دی

شاید یکی رو یکی تاثیر بزاره که این خوب نیست ...

شایدم بتونم به مغزم یاد بدم کی صفر و یکی فکر کنه و کی همه چیو طیف ببینه!


پ.ن: حالا من تقریبا هیچی از برنامه نویسی و روانشناسی بلد نیستم هنوز و تازه کارم پس احتمالا تو نوشتم اشتباه کرده باشم :-؟


پارک

امروز رفته بودم پارک

نشسته بودم رو یه نیمکتی که رو به روش سرسره بچه کوچولو ها بود

یه دختر بچه حدودا دو سال سر خورد اومد پایین

منم بهش لبخند زدم

و اینطوری شد که باهم دوست شدیم *_*

ازش اسمشو پرسیدم ولی درست نفهمیدم فکر کنم هلما بود یا یه چیزی شبیه این

بعدم اسم خودمو گفتم و باهم دست دادیم :دی

عاشق بچه های این سنم

خوب بلد نیستن صحبت کنن ولی دست و پا شکسته هرچی بلدن میگن

و خیلی عالی با آدم ارتباط برقرار میکنن و کاملا خودشونن بدون این که فکر کنن

آدم در موردشون چی فکر میکنه!

یه قلب بزرگ و مهربون دارن و از ته دل میخندن

بچه ها به آدم حس زندگی میدن

و آدمو با اون نگاه که همه چیز براشون تازگی داره شریک میکنن

دلم میخواد برم تو مهد کودک کار کنم

I miss the best person I have ever seen

نزدیک  ٦ ماهه که نرفتم پیش آقای تراپیست ( همون آقای محترم سابق ! اسمشو عوض کردم:)))  )
حس میکنم دارم بهترین دوستمو از دست میدم :(
هی به خودم میگم پاشو برو یه وقت بگیر یه وقت یادش نره تورو !
ولی از طرفیم افتادم تویه مود صرفه جویی نمیرم :|‌
بعد به خودم میگم خب ٦ ماه یه بار برو !
بعد دوباره می ترسم ! کلا بخوام وقت بگیرم مضطرب میشم که برم چی بگم :‌|
دلم میخواد خودمو به دیوونگی یا نارحتی بزنم خودشون منو ببرن :‌|
ولی مطمئنم نمی برن :| اصن باز یکی دیگه از مشکلاتم که نمیرم اینه که دنبالم راه میوفتن
بعدم میگن چی گفت :‌| خب اگه میتونستم به شما بگم  که نمیرفتم به اون بگم :/
د ل م ت ن گ شده

آغازگری

خیلی دلم میخواد بیکار نباشم انقدر در حال حاضرم ٥٠ روزمو که میشه از بعد کنکور الکی تلف کردم

ولی موضوع انگیزه نداشتنه و تنبلی

درحال حاضر با کلی مقاومت در برابر تنبلی رفتم وبسایت کدآکادمی دارم html یاد میگیرم :‍]

تا الان که جذاب بوده برام اگه همینطوری جذاب بمونه ایشالا طراح وبسایتی چیزی میشم :))

تشبیه

این روزا خیلی درگیر انتخاب رشته و فکر کردن به آیندم...

خیلی برام سخته بتونم رشته ایو انتخاب کنم که با علایقم و توانایی هام جور در بیاد

می ترسم از این که بعدا خودمو ببینم با چند سال وقت تلف شده :/

به نظرم انتخاب رشته مثه یه رستورانه که برای اولین بار واردش میشی با منویی که هیچ کدوم از غذاهاشو تا حالانخوردی

و قانونشم اینه که فقط یه غذا میتونی انتخاب کنی ولی باید تا آخر بخوریش (البته این قانونیه که خودم برا خودم تعریف کردم! )

حالا منم باید با توجه به محتویات غذاها (چارت درسی رشته ها!) تصمیم بگیرم احتمالا ترکیب کدوم مواد غذایی به دلم می شینه

و میتونم تا اخر بخورم!

خب من مزه ی هیچکدوم از غذاهارو نچشیدم و طبیعیه که استرس داشته باشم ولی بهتره زیاد به استرسم اهمیت ندم

What is the meaning of life?

کنکورمو دادم . باید خوشحال باشم الان ولی نیستم . نا امیدم .

روزامو با فیلم دیدن و نقاشی کردن و فرندز دیدن پر میکنم فقط

وقتی در حال انجامشونم حس خوبی دارم ولی وقتی تموم میشه 

دوباره دپرسم. شور و اشتیاق زندگی کردنو از دست دادم 

یاد اهنگ ارورا میوفتم که میگه:

I just need to remember how it was to feel alive

گیج و سردرگمم . گم شدم . نمیدونم کی پیدا میشم چون خیلی 

وقته که منتظرم  پیدا بشم. 

با دوستام قراره بریم بیرون.  دوستایی که باهاشون رودربایستی دارم .

سوشال فوبیا دارم . منزویم. دلم میخواد نرم ولی هی به خودم میگم نه ! 

برو بجنگ با ضعف هات و تجربه کن و یاد بگیر. ولی از یه طرف اصلا حوصله ندارم.

زندگیم خوبه ‌. نباید نارحت باشم ولی هستم . دلم میخواد بدون این که به خانوادم بگم 

خودشون برام وقت بگیرن . من نمیگم هیچی نمیگم تا وقتی فکرای "نبودن" تو ذهنم به  یه قدمیه

عملی شدن برسه. 

دلم میخواد کار کنم و پول در بیارم ولی واقعا نمیدونم چیکار و چطوری 

دلم میخواد یه چیزی یاد بگیرم ولی نمیدونم چی شایدم بهونس چون اصن حوصله ندارم

همش فکر میکنم زندگی میکنیم که چی ؟ نمیتونم تو ذهنم رو‌چیزای مثبت دنیا تمرکز کنم.

زندگیم هیچ معنایی نداره .