Solivagant

Wondering alone

Wondering alone

۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

برنامت برای آینده چیه؟

خب تو مصاحبه کاری که رفته بودم این سوال ازم پرسیده شد: هدف و برنامت برای آینده چیه؟

و من چی گفتم؟ گفتم چون روانشناسی می‌خونم هدفم این بود که روانشناس می‌شم ولی الانم دارم می‌گردم و کارای مختلفو امتحان می‌کنم تا ببینم چی می‌شه. 

همینقدر معمولی و ساده. من کیم؟ من بایو اکانت ویرگولمم که نوشته: "یک انسان معمولی که سعی می‌کنه خودشو و دنیا رو بشناسه"

راستش از معمولی بودن متنفرم و اینطوری رفتار کردن احتمالا مکانیسم دفاعی منه. مکانیسم واکنش وارونه

چرا من یه دختر بلندپرواز با آرزو‌های بزرگ نیستم؟ هر چقدر بزرگتر می‌شم بیشتر می‌فهمم داشتن آرزو‌های بزرگ چقدر سخته! بیشتر واقع‌‌بین می‌شم. شایدم موضوع تفاوت بین آرزو و هدفه. شاید دیگه جرئت آرزو کردن ندارم و هدفم همینقدر معمولیه. هدف اینه چیزای مختلفو امتحان کنم تا ببینم به کجا احساس تعلق می‌کنم! تا ببینم چی میشه. 

+ خب درسته که یه انسان معمولیم ولی دلم می‌خواد برای خودم آرزو‌های بزرگ تعریف کنم. مصاحبه بعدیم اینو نمی‌گم. تو مصاحبه بعدیم یه آدم مطمئن خواهم بود با هدف و برنامه مشخص و آرزو‌های بزرگ قشنگ!

 

 

لحظات کلافه کننده حال حاضر من

خب ماجرا از روزی شروع شد که من تصمیم گرفتم دیجیتال مارکتر بشم. ( این که چی شد همچین تصمیمی گرفتم داستانش طولانیه) و این تصمیم رو وقتی گرفتم که نزدیک امتحانات پایان ترمم بود و من باید درس می‌خوندم. می‌دونستم برای دیجیتال مارکتر شدن باید خلاق بود. باید نوشت. باید محتوا تولید کرد. گفتم اوکی بذار امتحانامو بدم بعد می‌شینم از صبح تا شب پای کانتنت پرودیوس کردن. درس می‌خوندم در حالی که ایده‌ها به ذهنم سرازیر می‌شدن! ایده‌هامو می‌نوشتم تا بعدا برم سراغشون! حتی یکی دوتا ایده رو تو روزایی که امتحان نداشتم اجرا کردم. حسابی خلاق شده بودم!‌ فکر می‌کردم بهترین انتخاب رو کردم و این حوزه جاییه که قراره توش شکوفا بشم!‌ ( شایدم شدم نمیدونم) خلاصه گذشت و من امتحانات پایان ترمم تموم شد. یعنی همین دو روز پیش. و بعد همون اتفاقی که همیشه می‌افته افتاد. ذهنم بلاک شد. دیگه هیچ ایده‌ای وجود نداره که بخوام عملیش کنم. حتی ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسه به نظرم چرت و مسخره میان که ارزش وقت گذاشتن ندارن. passionم برای تولید محتوا رو از دست دادم و نمیدونم باید چیکار کنم!‌ حتی ایده‌هایی که اون موقع نوشتمم به نظرم بیخود میان. افتادم تو چاه کمالگرایی و هیچ کاری نکردن. 

آیا من در این لحظات کلافه کننده بیخیال می‌شم و قضیه رو رها می‌کنم؟

خیر!

میرم برای خودم یه فنجون قهوه دم می‌کنم. یه موزیک play می‌کنم. و به این فکر می‌کنم چطور می‌تونم همین لحظات نا‌امید کننده‌ای که بهش گرفتار شدم رو تبدیل کنم به ایده برای نوشتن. و این شد که بیان رو باز کردم و روی "ارسال مطلب جدید" کلیک کردم. و شد این پستی که می‌بینین!

 

نصیحت خواهرانه این که اگه می‌خواین تولید محتوای مفید و خوب داشته باشین ولی ایده ندارین به جای نا‌امید شدن بیاین با نام مستعار ( که احساس راحتی بیشتری داشته باشین) هر چی به ذهنتون میاد بنویسین. اینطوری خیلی بهتره تا هیچ کار نکردن.

 

نصیحت خواهرانه دو: قهوه واقعا جواب میده! ازش غافل نشین. 

 

+ شاید باید همیشه امتحان داشته باشم تا خلاق بمونم. شایدم باید برم دانشگاه فقط برای خلاق موندن!‌ ولی بیخیال درس بشم.