Solivagant

Wondering alone

Wondering alone

پارک

امروز رفته بودم پارک

نشسته بودم رو یه نیمکتی که رو به روش سرسره بچه کوچولو ها بود

یه دختر بچه حدودا دو سال سر خورد اومد پایین

منم بهش لبخند زدم

و اینطوری شد که باهم دوست شدیم *_*

ازش اسمشو پرسیدم ولی درست نفهمیدم فکر کنم هلما بود یا یه چیزی شبیه این

بعدم اسم خودمو گفتم و باهم دست دادیم :دی

عاشق بچه های این سنم

خوب بلد نیستن صحبت کنن ولی دست و پا شکسته هرچی بلدن میگن

و خیلی عالی با آدم ارتباط برقرار میکنن و کاملا خودشونن بدون این که فکر کنن

آدم در موردشون چی فکر میکنه!

یه قلب بزرگ و مهربون دارن و از ته دل میخندن

بچه ها به آدم حس زندگی میدن

و آدمو با اون نگاه که همه چیز براشون تازگی داره شریک میکنن

دلم میخواد برم تو مهد کودک کار کنم

  • wonderer

نظرات  (۱)

چقدر ساده و صمیمی حستو گفتی
امیدوارم برای یه روز هم که شده آرزوت واقعی شه :)
پاسخ:
مرسی از نظرتون ^_^ آره واقعا حتی شده برا یه روز که من آرزو به دل نمونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی