Solivagant

Wondering alone

Wondering alone

لبخند های کش دار

کی میدونه یه دیقه بعدش چه اتفاقی میوفته؟ 

امروز برای من یه درس شد که دیگه نگم اوضاع قراره همیشه همینطوری بمونه

کسیو که دوسال بود ندیده بودمش و حتی شده بود که شیش ماهم باهم حرف نزنیم اصلا

خیلی یه دفعه ای که  بین حرفاش بهم گفت داره میره نمایشگاه بهش گفتم منم میام و واقعا رفتم!

نمی تونم باور کنم !! هر چند که این ادم تمام این دوسال تو سرم باهام بوده و باهام حرف زده 

و همه جا می دیدمش .... خیلی عجیبه فکر نمیکردم به این زودیا بتونم ببینمش! 

خیلی خوشحالم خیلی زیاد 

کاش اینجوری نشه

فکر کن چندین سال با قانون خوانوادت زندگی کنی و فرهنگشونو اجرا کنی و تمام این مدت تو دلت بگی خب بالاخره یه روز ازشون جدا میشم و هرجور دوست دارم زندگی میکنم ولی وقتی ازشون جدا شدی اونقدر به زندگی کردن به اون شیوه عادت کردی که دلت نمیخواد تغییر کنی ...

۸۴ روز

نمیدونم باید به چی امیدوار باشم -_- 

میدونم اخرش هیچی اونجوری که انتظار دارم پیش نمیره

باورم نمیشه یهو همه چی عوض شد ! قبلا کافی بود اراده کنم تا چیزی که میخوامو به دست بیارم

دوباره غمگینم و نا امید :( 

۸۴ روز کوفتی .... 

۸۴ روز کوفتی.... 

بعدش نوع بدبختیام و نا امیدیام عوض میشه-_-

غار تنهایی

روز تولدم بود . باز رفتم تو خودم . یه جوری که هیچی هیچ معنایی برام نداره و نفس کشیدن سخته. 

بدم میاد پای تلفن با کسی صحبت کنم . بهم زنگ زد منم خیلی سعی کردم عادی باشم و معلوم نشه زیاد

سرحال نیستم . بهم گفت شناختی؟ گفتم اره بابا مگه میشه نشناسم! گفت اخه چقد سردی 

بقیه مکالمرو بیشتر سعی کردم خوشحال باشم و سرحال و سر هر حرف بامزه یا بیمزه الکی میخندیدم

ولی از ادمای رک بدم میاد . از خودمم بدم میاد که بازیگر خوبی نیستم . از خودم بدم میاد که هر چند وقت 

یه بار بی دلیل میرم تو غار تنهاییه خودم و ارتباط برقرار کردن با ادما برام سخت میشه و اطرافیانم دلشون

نمیخواد اینجوری باشم  و من غمگین ترم میشم و احساس عذاب وجدان میکنم . 

دلم میخواد اطرافیان به رو خودشون نیارن که حالم خوب نیست . 


حال و هوای الان و ارزوهام برای ۹۷

اگه بخوام از حال و هوای این روزا بگم...

آسمونی که آبی نیست . سردرد میگرنی خفیف . موی بافته شده چون تازگیا به جای این که با کلیپس موهامو ببندم

اونارو می بافم . دیدن کنسرت های aurora . تلاش برای این که همه ی درسارو هر روز بخونم و ۱۰ ساعت حداقل

ساعت مطالعه روزانم باشه . سریال پایتخت که امسالشو خیلی دوست دارم . ادمایی که میان خونمون ولی من بخاطر

کنکور نمیرم خونشون! نسیم بهاریه خنک . کلاه قرمزی. فکر کردن به این که آخرش چی میشه؟ و این که روانشناسی

همونیه که دنبالشم؟ پشیمونم نکنه؟ فکر کردن به اقای محترم که چقد دلم میخواد ببینمش و باهاش حرف بزنم . 

آجیل و شیرینی . قهوه خوردن برای سرحال شدن . فکر کردن به رویاهام به جایی که احساس تعلق میکنم . 

امیدواری و نا امیدی . اضطراب . خستگی . بیخیالی . تلاش . 

دلم میخواد ۹۷ با ادمای هیجان انگیزی اشنا بشم و چندتا تئاتر برم و با ادمای هیحان ا‌نگیز کافه های مختلف برم

بیشتر اشپزی کنم و بیشتر عکاسی کنم و تو نقاشی پیشرفت کنم و چندتا نقاشی پرفکت بکشم که بعد قاب کنم بزنم

دیوار اتاقم . و بیشتر فیلم ببینم و بیشتر بنویسم . 

تناقض

دوست دارم تنها باشم ولی احساس تنهایی میکنم

چون اطرافیانمو دوست ندارم میخوام تنها باشم

ولی احساس تنهایی میکنم چون نیاز به کسی دارم که دوستش داشته باشم :-؟

بزرگ شدم

من قشنگ می بینم چقد با یه سال پیش یا دو سال پیش زمین تا اسمون فرق کردم..‌.

 رابطه ای که توش بودم واقعا منو بزرگ کرد و منو ازون حالت نوجوون احمق بیرون اورد بعد خوشحالم ازین تغییر و رشدا ولی نمیدونم چرا یه غمی توش هست...

 همش به گذشته نگاه میکنم و غمگین میشم شاید چون ادم وقتی بزرگ میشه با غمایی رو به رو میشه که تو بچگیش روبه رو نشده بوده و همین باعث میشه به گذشته نگاه کنه که چقد شادتر بوده و این غم انگیزه :/ 

احساس تعلق

به هیچ جا احساس تعلق ندارم

خونه ای که توشم 

کشوری که توشم

این شهر 

دوستایی که دارم

به امید پیدا کردن ادما و  ساختن زندگی ای که توش احساس تعلق بکنم زندم

Its all about sadness

حس میکنم روحم زخمیه

خیلی احساس غمگینی میکنم

برای چیزای کوچیک احساس غمگینی میکنم

ولی موضوع غمای بزرگیه که فراموششون کردم 

اگه فراموش کردم پس چرا غمگینم؟

فراموشی زخمای روحو مداوا نمیکنه؟

سرنوشت

حس میکنم روانشناسی همون رشته ایه که براش ساخته شدم... 

ولی خیلی وقتا یه صداهای تاریکی میاد رویاهامو بهم می ریزه و میگه روانشناسی مال من نیست 

نمیدونم صدای کیه 

شاید صدای هدیه یا صدای همه ی کسایی که دلم خواست بهشون کمک کنم 

و نتونستم 

و ارزو کردم که روانشناس شم و بتونم بهشون کمک کنم....

و این صدا منو با علاقم به زیست شناسی گول میزنه و منو به شک میندازه

تقابل صداهای تاریک و صداهای روشن

صدا های روشنی که میگه قراره خیلی چیزا

عوض شه جوری که حتی فکرشم نمیکنم

چلنجی که بهتر از هر کسی قراره 

از پسش بر بیام

و من فقط در سکوت تماشا میکنم تا ببینم

سرنوشت منو به کجا می بره...