Solivagant

Wondering alone

Wondering alone

حس بد از چشم افتادن

خیلی حس بدی دارم

حس میکنم با اون کارم از چشمش افتادم

حتی اگه خودم فک نکنم که اون کارم بد بوده 

و خیلی بدم میاد که خوب و بد بودن یه چیزیو یا یه کاریو بدون توجه به اعتقادات

خودم با معیارای اون بسنجم و بعد از خودم بدم بیاد

نمیدونم شایدم فقط چون دلم براش تنگ شده اینجوریه و میخوام خودمو

مقصر کنم :/


خواب

وقتایی که خوابشو می بینم همه چی میریزه بهم

تمام این یه سالی که رو خودم کار کردم احساساتمو کنترل کردم

 و سعی کردم ب خودم بقبولونم که اون ادم مناسب من نیست

 همش میشه هیچ و پوچ 

این خواب انگار منو تبدیل میکنه ب  همون ادم قبلی... 

Seriously feeling alone

من تو زندگیم تنهاییو بیشتر از همه وقتی حس کردم که کسی نبوده باهاش حرف بزنم

این تایما بدترین تایمای تنهاییه منن که مجبورم افکارمو رو کاغذ بیارم یا تاپ کنم ...


کنکور

باید تنهایی دست و پا بزنم تا شنا یاد بگیرم و غرق نشم 

بعضی وقتام خسته و بی انگیزه میشم و تا مرز غرق شدن میرم

بعد دوباره شروع میکنم دست و پا میزنم تا خودمو نجات بزنم

معلوم نیس اخرش چی میشه

یا من شنا کردنو یاد میگیرم و به مقصد میرسم

یا هیچ وقت یاد نمیگیرم و درجا میزنم شایدم غرق شم

و این اینده ی مبهم خیلی منو میترسونه


درهم و برهم

ا دلیل این همه صدای باد تو گوش من چیه؟

چرا کسی نیس تنهاییامو بزارم رودوشش بعد صدام لالایی بشه تو گوشش؟

چرا حس میکنم هرچی میدوم و تلاش میکنم هیچیه؟ توهمه؟ یا واقعیه؟


My shit no 1

من از وقتی به حرف یکی گفتم" واای چه هیجان انگیز ! "

 بعد طرف فک کرد دارم مسخرش میکنم دیگه نمیتونم بگم " واای چه هیجان انگیز ! " =|

حقیقتا بلد نیستم جوری بگم که مسخره کنان به نظر نیاد =|

Well...the first one!

خیلی وقته که فکر میکنم باید شروع کنم به نوشتن....

خب من همیشه راجع به افکار و احساسات شخصیم نوشتم  

هیچ وقت نوشته هام شعر داستان یا یه مقاله مفید* نبوده ! 

*حالا نه اونقدم سنگینا :)))  خلاصه هیچ وقت راضی نبودم دیگه!

شایدم توقعم از خودم خیلی زیاده نمیدونم

به هر حال باید شروع کنم تا شاید یه روز از نوشته هام راضی باشم

باید ترسو گذاشت کنار D:

_چرا اینجا ایموجی نداره :-? _

همین دیگه ... اینم اولین پست برای شروع D: