دوست دارم تنها باشم ولی احساس تنهایی میکنم
چون اطرافیانمو دوست ندارم میخوام تنها باشم
ولی احساس تنهایی میکنم چون نیاز به کسی دارم که دوستش داشته باشم :-؟
دوست دارم تنها باشم ولی احساس تنهایی میکنم
چون اطرافیانمو دوست ندارم میخوام تنها باشم
ولی احساس تنهایی میکنم چون نیاز به کسی دارم که دوستش داشته باشم :-؟
من قشنگ می بینم چقد با یه سال پیش یا دو سال پیش زمین تا اسمون فرق کردم...
رابطه ای که توش بودم واقعا منو بزرگ کرد و منو ازون حالت نوجوون احمق بیرون اورد بعد خوشحالم ازین تغییر و رشدا ولی نمیدونم چرا یه غمی توش هست...
همش به گذشته نگاه میکنم و غمگین میشم شاید چون ادم وقتی بزرگ میشه با غمایی رو به رو میشه که تو بچگیش روبه رو نشده بوده و همین باعث میشه به گذشته نگاه کنه که چقد شادتر بوده و این غم انگیزه :/
به هیچ جا احساس تعلق ندارم
خونه ای که توشم
کشوری که توشم
این شهر
دوستایی که دارم
به امید پیدا کردن ادما و ساختن زندگی ای که توش احساس تعلق بکنم زندم
حس میکنم روحم زخمیه
خیلی احساس غمگینی میکنم
برای چیزای کوچیک احساس غمگینی میکنم
ولی موضوع غمای بزرگیه که فراموششون کردم
اگه فراموش کردم پس چرا غمگینم؟
فراموشی زخمای روحو مداوا نمیکنه؟